سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳ |۱۷ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 19, 2024
«دوبنده خاکی» به چاپ پنجم رسید

حوزه/ کتاب «دوبنده خاکی» نوشته نفیسه زارعی شامل روایتی از زندگی شهید اصغر منافی‌زاده توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ پنجم رسید.

به گزارش خبرگزاری حوزه؛ کتاب «دوبنده خاکی» نوشته نفیسه زارعی به تازگی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ پنجم رسیده است. این کتاب روایتی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده است.

«دوبنده خاکی» روایتی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی‌زاده و سال‌های ابتدای دهه ۶۰ را روایت می‌کند. داستان این‌اثر، فضایی رئال و مختص نوجوانان و جوانانی است که به‌دنبال قهرمانی با منش پهلوانی هستند و کشتی به‌عنوان ورزش اول و محبوب ایران برای آن‌ها جذاب است و اصل داستان هم روی این مهم می‌چرخد.

داستان این کتاب حول محور نوجوانی به نام اِبی (ابراهیم) و رؤیای او برای قهرمانی شکل می‌گیرد و از مشکلات و موانع اِبی برای رسیدن به این آرزو که می‌خواهد از آن دست بکشد شروع می‌شود. او به دلیل نداشتن دوبنده و کفش کشتی در حالی که مسابقه انتخابی را برنده شده، حس بازنده بودن و پایان رؤیای ناتمام کشتی‌گیر شدن را دارد.

اِبی تصمیم می‌گیرد برای رسیدن به خواسته‌اش با اصغر منافی‌زاده که به جبهه اعزام شده ارتباط بگیرد، اصغر معلم ورزش مدرسه راهنمایی اِبی و قهرمان کشتی فرنگی کشور است، او می‌تواند مشکل شخصیت اصلی داستان را حل کند و علاوه بر آن معرف وی برای مسابقات شود.

در این میان دو غریبه که از اعضای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) هستند با ساکی که در آن دوبنده و کفش کشتی است به سراغ اِبی می‌آیند و از او می‌خواهند تا به خانه امن آنها در خیابان شیخ هادی بیایند. اِبی مصمم شده تا با دو فرد غریبه که بعد از مسابقه به سراغش آمده اند تماس بگیرد. در نهایت اِبی با دو فرد قرار ملاقات می‌گذارد و به همراه محمود برای این ملاقات به پل جوادیه مراجعه می‌کند...

در بخشی از این کتاب آمده است:

«دلم می‌خواست از سیر تا پیاز ماجرا را برای حاج مهدی تعریف کنم. نگاهم به اتیکت اسم روی لباس خیره ماند و بعد، از توالت‌های سالن کشتی شروع کردم و به ماجرای ساک رسیدم. حاج مهدی با تعجب به ما گفت: «بچه‌ها از کجا فهمیدین این دو آدم منافقن؟»

محمود که انگار خیالش راحت شده باشد نفس عمیقی کشید و گفت: «راستش حاج آقا ما یه معلمی داریم الان جبهه‌ست، البته معلممون به اِبی تمرین کشتی هم می‌ده، اون برای من زیر و زبر سازمان مجاهدین رو گفته.»

حاج مهدی در حالی که از پارچ بلور سفیدی که انگار زنبورها روی آن لانه کرده بودند توی لیوان پلاستیکی آب می‌ریخت، بفرمایی زد و گفت: «اسم معلمتون چیه؟»

نگاهم به دانه‌های درشت عرق روی پارچ بود. دستم را دراز کردم و لیوان را از حاجی گرفتم و گفتم: «اصغرآقا منافی‌زاده. کشتی‌گیره. قبلاً تو سالن ظفر کشتی می‌گرفته. بارانداز و کول اندازش حرف نداره. کلی مدال داره آقا!»

حاج مهدی ذوق‌زده گفت: «می‌شناسمش؛ آقایی که معلم ورزشه، خیلی خوش‌رو و خوش اخلاقه. می‌دونم کی رو می‌گی. اتفاقاً منم طرفدار پَروپاقُرص کشتی یَم. راستش یه بار می‌خواستم پسر خواهرم رو که باباش تو جنگ شهید شده بیارم باشگاه و ثبت نام کنم، کشتی یاد بگیره. اومدم باشگاه استقلال جنوب دیدم یه آقای مربی کنار تشک قبل از گرم کردن بچه‌ها جمعشون کرده و دارن قرآن می‌خونن. رفتم جلو گفتم می‌خوام مربی بچه خواهرم باشه. وقتی فهمید محمدرضا بچۀ شهیده، حسابی تحویلش گرفت. الانم جبهه است، درسته؟»

هر دو سرمان را به نشانه تأیید تکان دادیم. حاج مهدی ادامه داد: «خب پسرا حالا می‌خوام یه خواهشی ازتون کنم؛ البته اگه همکاری کنین ممنون می‌شم، مخصوصاً تو آقا اِبی. قضیه ربط به خونۀ خیابون شیخ هادی و این ساک داره …»

چاپ پنجم این کتاب با ۱۳۶ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۹۰ هزار تومان عرضه شده است.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha